خدایا عاشقت هستم

این قسمتی از نامه ای است که برای عزیزترینم نوشته ام ولی به دستش نرسید و شاید روزی آنرا در اینجا ببیند

نوشته شده در 7 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 17:23 توسط سهیلا| |

سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون


فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.

جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.

واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد

نوشته شده در 5 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 15:47 توسط سهیلا| |

 

 

رو به تو سجده میکنم          دری به کعبه باز نیست

 

 

بس که طواف کردمت          مرا به حج نیاز نیست 

 

 

به هر طرف نظر کنم          نماز من نماز نیست

   

 

مرا به بند میکشی            از این رها ترم کنی 


 

زخم نمیزنی به من          که مبتلا ترم کنی 

 

 

از همه توبه میکنم          بلکه تو باورم کنی

  

 

قلب من از صدای تو          چه عاشقانه کوک شد

   

 

تمام پرسه های من          کنار تو سلوک شد

   

 

عذاب میکشم ولی          عذاب من گناه نیست

   

 

وقتی شکنجه گر تویی          شکنجه اشتباه نیست

 

 

 

 

نوشته شده در 3 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 18:21 توسط سهیلا| |

لحظه ی خوب

لحظه ی ناب

لحظه ی آبی صبح اسفند

لحظه ی ابرهای شناور

لحظه ای روشن و ژرف و جاری

حاصل معنی جمله آب

لحظه ای که در آن خنده هایت

جذبه را تا صنوبر رسانید

لحظه ی آبی باغ بیدار

لحظه ی روشن و نغز دیدار

نوشته شده در 3 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 17:37 توسط سهیلا| |

  

اگر چه بين من و تو هنوز ديوار است
ولى براي رسيدن، بهانه بسيار است
بر آن سريم كزين قصه دست برداريم
مگر عزيز من! اين عشق دست بردار است
كسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
كه از تو - از تو بريدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت انديش و منطقى باشم
نمي شود به خدا، پاى عشق در كار است
تو از سلاله ى‌سوداگران كشميرى
كه شال ناز تو را شاعرى خريدار است
در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب
دعاى من به تو تنها،خدا نگهدار است
كسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد
كه در گزينش اين انتخاب ناچار است


نوشته شده در 2 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 16:56 توسط سهیلا| |

بي‌حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست 
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست 
سوگند مي‌خورم به مرام پرندگان 
در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست 
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما 
وقتي بيا كه حوصلة غنچه تنگ نيست 
در كارگاه رنگرزانِ ديار ما 
رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست 
از بردگي مقام بلالي گرفته‌اند 
در مكتبي كه عزّت انسان به رنگ نيست 
دارد بهار مي‌گذرد با شتاب عمر 
فكري كنيد فرصت پلكي درنگ نيست 
وقتي كه عاشقانه بنوشي پياله را 
فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست 
تنها يكي به قلّه تاريخ مي‌رسد 
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست

نوشته شده در 2 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 16:50 توسط سهیلا| |

آنقدر از مقابل چشمان تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

 

 

منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب كه از كنار تو آرام رد شدم

 

 

 

گم بودم و از نگاه تمام ستارگان
تا اینكه با دو چشم سیاهت رصد شدم

 

 

 

دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار از تو چه پنهان حسد شدم

 

 

 

شاید به حكم جاذبه شاید به جرم عشق
در عمق چشم های تو حبس ابد شدم

 

 

شاعر شدم همان كس كه تو را خوب می سرود
مثل كسی كه مثل خودش می شود شدم

نوشته شده در 2 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 13:8 توسط سهیلا| |


نشود فاش کسی آنچه میان من و تست

تا اشاراتِ نـظر، نامه رسان من و تست 

گوش کن ! با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست 

روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید 

حالیا چشمِ جهانی نگران من و تست 

گرچه در خلوتِ رازِ دل ما کس نرسید 

همه جا زمزمه عشقِ نهان من و تست 

اینهمه قصه فردوس و تمنای بهشت 

گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست 

نقش ما گو ننـگارند به دیباچه عقل ! 

هر کجا نامه عشق است ، نشان من و تست 

سایه ! ز آتشکدة ماست فروغ مَه و مِهر 

وه از این آتش روشن که به جان من و تست

 

 

نوشته شده در 1 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 12:48 توسط سهیلا| |

حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز 

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست


نوشته شده در 1 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 12:47 توسط سهیلا| |

 گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، براز غزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدن
آن بگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟


نوشته شده در 1 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 12:27 توسط سهیلا| |

Design By : Mihantheme