خدایا عاشقت هستم
بعد از مدتها برگشتم
سلام رفيق قديمي
خوبي؟
دوباره اومدم باهات حرف دارم
خيلي حرفا
ميدونم كه فراموشم نكردي
ميدونم هنوز يادته
شايد رابطمون مثل قبل نباشه
شايد ديگه اون رفاقت قبل رو نداريم
ولي بازم باهات حرف ميزنم
خيليها تو اين مدت به من ايراد گرفتن
گفتن اون خداست
هر كاري كنه حكمتي داره
حرفهاي قديمي خودمو بهم تحويل دادن
خواستن پا در ميوني كنن تا آشتيمون بِدن
نميدونم ولي چرا ازت خيلي دلگيرم
يك روز برديم به عرش دنيا
يك روز از عرش به فرش ولم كردي
وقتي برديم آروم بود و با سختي
وقتي ولم كردي سريع بود و ساده
خدا
رفيق
عزيز
من از تو چي خواستم؟
من چيكار كردم كه بايد اينكارو با من ميكردي؟
حرفت رو نشنيدم؟
به رفاقتمون نارو زدم؟
مني كه از اين همه زميني نارو خوردم و بي معرفتي ديدم
با هيچ كس اينكارو نكردم
بدترين كارها رو كردن گفتم بيخيال
من رفيقي مثل خدا دارم
اون منو رها نميكنه
ولم كردي؟
همه ميگن نه
همه اونايي كه فقط ادا در ميارن با تو رفيقن
دارم ميبينم آخه قربونت برم
كدوم كار كه تو ميخواي رو انجام ميدن؟
دروغ نميگن؟
به كسي آزار نميرسونن؟
كدوم كار؟
ولي خودت ديدي با من چيكارا كردن
به من چه نسبتا كه ندادن
رفيق تو كجا بودي؟
چرا از من دفاع نكردي؟
چقدر منتظر موندم و دم نزدم؟
چقدر تو تنهاييم منتظر اومدنت شدم؟
يادته؟
هروقت چيزي هوس ميكردم بهم ميدادي
زود تو دستم بود
چرا؟
فقط بگو چرا؟
چيزي كه اينقدر ميخواستم از من گرفتي؟
چيكار كردم كه اينطور تنها گذاشتيم؟
چقدر بيام سمتت؟
تا كي بگردم دنبالت؟
تو كه هميشه نزديك بودي؟
چرا حالا پيدات نميكنم؟
خسته شدم
خسته
ديگه نشستم
نميتونم بلند شم
منتظرتم
منتظرم بياي
از سردترین و تاریک ترین زندان هستی برایت مینویسم
از زندان درونم
خدایا
خدایا تنهام نزار
چیزی بگو
با این سکوت مهربانت عاشق کشم نکن
دلم برای نوازشهایت تنگ شده
یادم نرفته چطور با دستهای نوازشگرت اشکهایم را پاک میکردی
وای که آبم میکرد آن نگاههای عاشقانه ات
دوست داشتم برایت بمیرم
یا حبیب
تو بودی که با عشق آشنایم کردی
خدایا بینایم کن
شنوایم کن
توانایم کن
خدایا
مرا به خود برسان که بی تو به هیچ جا نمیرسم
دوستت دارم
نگاهم کن
با نگاه مهربونت مثل همیشه من و غرق نور و سرور کن
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
سایه مهرتورا کم دارم
باتو هستم
ای سراپا احساس
خون تو در رگ من هم جاریست ،
جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است
نازنین
زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،
ما مطهر شده ایم ،
پیش رو راه رسیدن به خداست
مهربان
سبد معذرتم را بپذیر ؛
کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشی یک زوج قدیمی مانده
خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،
پر سبزینه و ریحان و غزل ،
پر تکرار گیاهان نمو ،
پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،
پر انوار خدا.
داخل خانه دل ؛
جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است
من به دل راز رسیدن دارم ،
من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،
خوب می فهمم اگر در باران ،
چتر خود را به کسی بخشیدم؛
توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست
خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛
حکمتی در کارست
مهربان
سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛
اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش
آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛
بیستون کم دارم ،
تیشه عاقبتم را بدهید
آنقدر ساده سخن میگویم ؛
که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،
دل و دلداده روی هم بیند
مهربان
ساعت الآن دقیقا خواب است
و من و پهنه کاغذ بیدار
روی تو در نظرم نقش نخست ،
و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش
و خود او می داند ؛
که دلم آنقدر آغشته به توست ؛
که اگر از صف فردوس برین ،
طیفی اندازه صد نور میسر سازد
من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت
مهربان
بازهم ،
سبد معذرتم را بپذیر
آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،
واژه ات راهی شعرم شده است
لحظه ای گوش بکن ،
یک موذن مست است
آنقدر خوب اذان میگوید ،
گوئی او عکس خدا را دیده
خوش بحالش اما ؛
طرح زیبای خدا را گاهی ،
می توان در پس سیمای عزیزی جوئید
مهربان
دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که زمین ،
در پی زمزمه ام مست شده ست
سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز
گوشهایش به من آویزانند
آنقدر شاعرم امشب که دلم ،
از پس سینه برون آمده باز
او نگاهش به من است
من نگاهم به قدم رنجه تو
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
روح روحانی تو حال مرا می فهمد
مهربان
عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است
عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است
عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست
ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم
بعد از امشب شاید ،
نقش اعجاز تو را طرح زنم
مهربان
ترکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟
یا مرا چوب تادب بنواز ؛
یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر
مهربان
لذت صبح مجدد اینجاست ،
میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم
دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛
" کعبه ام مثل نسیم ،
میرود باغ به باغ ،
میرود شهر به شهر
ثروتی بیش به من داده خدا
مهربان
از سر کودکی من بگذر ،
باید آرام به سجاده تعظیم روم ،
شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است
" به خدا می دهمت عاریه وار ،
آری عاشق شده بودم این بار
هم با سکوت دریا هم با صدای باران
وقتی که گفت خورشید:«من دوستت ندارم»
قلبم مچاله می شد در دستهای باران
با ماهیان زیبا خوابم گرفت آنجا
با هم به خواب رفتیم با لای لای باران
انگار می درخشید چیزی شبیه خورشید
شاید ترانه می خواند از لا به لای باران
تا آفتاب دیدم رنگین کمان کشیدم
از ابتدای ساحل تا انتهای باران
در امتداد یک سد شب شد نسیم آمد
گفتم دوباره در خواب شعری برای باران
و تو بی من چه داری؟
به خیلی چیزها...
از دوست گلم بابت ارسال این شعر ممنونم
گلهاي خشك قالي ام با ياد تو بو مي كنم
در سفره اين خانه ام يك لقمه اي از عشق كو؟
بگشوده ام اينجا كتاب امّا كلام و مشق كو؟
در واپسين بودنم آهنگ شاد خواب شو
در شام تاريك دلم نوري چو اين مهتاب شو
رسوا كن اينجا خاطرم حالا كه جانم سوخته
رفتي ولي تا عمق شب چشمم بر اين در دوخته
فرصت چه كوتاه و دريغ تا بي نهايت خسته ام
رفتي ولي در پشت سر با بودنت وابسته ام
من همدم تنهايي ام در بودنم غم ريخته
از گوشه ي چشمم ببين شعر غمت آويخته
در شهوت يك بودنم سرتا به سر دل واپسـي
بر قاب اين دل مي زنـم عكس تو را در بي كسي
من اول دردم ولي پايان غم همراه شد
زيباي يوسف را بگو بي من چرا در چاه شد؟
هر شب تمناي تو ام بوسه به جايت مي زنم
مردم تو خاكم را ببين بر خـاك پايـت مي زنم
بر من تو نامم را نگو اينجا اميد مرده ام
هر شب به جاي بوسه اي صد جام داغت خورده ام
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که دلش ، از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست !
ماه من ، غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم ، همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست ،که خدا را دارند…
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست ،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تارترین لحظه شب ،
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،
ماه من ! غصه اگر هست ، بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است…!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچیین
ولی از یاد مبر :
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست ، خدا هست
چرا غصه؟! چرا ؟
که درد می چکد از زخم چشم گریانت
وگیسوان بلندت عجیب می رقصند
به دور شعله اوهام و جسم عریانت
چقدر اول این شعر آتش و دود است ...
چرا نکرده اثر اشک بر گریبانت
هنوز در تب و تاب بهشت بودم من
چه شد شکست به یکبار چشم لرزانت
چه انقلاب عظیمی درون این قاب است
کنار عکس تو با من و راز پنهانت ...
نگو تو هم خبری بد برای من داری ...
نگو شدم سرطانی برای چشمانت
فریب می دهدم صورت پر از یاست
چگونه درک کنم که منم زمستانت
چگونه درک کنم اینکه عشق بیهوده است
چگونه هضم کند دل عذاب وجدانت ...
تویی که چشم و چراغم درون این عکسی ....
شکسته این دل تنگ از هجوم فقدانت
خشتی از الماس خشتی از طلا
ماه برف کوچکی از تاج او
نقش روی دامن او ، کهکشان
دکمه پیراهن او ، آفتاب
هیچ کس را در حضورش راه نیست
آن خدا ، بی رحم بود و خشمگین
مهربان و ساده و زیبا نبود
هر چه می پرسیدم من از خود ، از خدا
پرس و جو از کار او ؟ کفر خداست
تا ببندی چشم ، کورت میکند
کج نهادی پای ، لنگت میکند
خواب میدیدم که غرق آتشم
بر سرم باران گرز آتشین
نیت من ، در نماز و در دعا
مثل از بر کردن یک درس بود
تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
خانه ای دیدم ، خوب و آشنا
گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند
با دل خود ، گفتگویی تازه کرد
گفت : آری ، خانه او بی ریاست
مثل نوری در دل آیینه است
خشم نامی از نشانی های اوست
مثل قهر مهربان مادر است
تازه فهمیدم خدایم ، این خداست
از پدر مادر به من مهربانتر
چون حبابی ، نقش روی آب بود
میتوان درباره گل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
مثل باران قدیمی حرف زد
می توان مثل علفها حرف زد
میتوان شعری خیال انگیز گفت
پیش از اینها فکر میکردم خدا...
من بی تو مرد اینهمه شب گریه نیستم
یک عمر در اتاق غم آلود و سرد خود
با خاطرات کهنه و یخ کرده زیستم ...
انگار سرنوشت من و ابرها یکی است
سی سال زنده بودم و تنها گریستم
سردر گمم شبیه کلافی پر از گره
لطفاً یکی درست بگوید که کیستم ...؟
رفتی و بعد از آن نفسم تیر می کشد
یک لحظه راحتم ، پس از آن لحظه نیستم
دست مرا بگیر وببر در پناه خویش
پیداکنم دوباره خودم را ... بایستم ....
عشق يعني سجده ها با چشم تر
عشق يعني مستي و ديوانگى
عشق يعني خون لاله بر چمن
عشق يعني شعله بر خرمن زدن
عشق يعني آتشي افروخته
عشق يعني با گلي گفتن سخن
عشق يعني معني رنگين كمان
عشق يعني شاعري دلسوخته
عشق يعني قطره و دريا شدن
عشق يعني سوز ني آه شبان
عشق يعني لحظه هاي التهاب
عشق يعني لحطه هاي ناب ناب
عشق يعني ديده بر در دوختن
عشق يعني در فراقش سوختن
عشق يعني انتظار و انتظار
عشق يعني هر چه بيني عكس يار
عشق يعني سوختن يا ساختن
عشق يعني زندگي را باختن
عشق يعني در جهان رسوا شدن
عشق يعني مست و بي پروا شدن
عشق يعني با جهان بيگانگى
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفتگو آئین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما ندانستیم و صلح انگاشتیم
نکته ها رفت و شکایت کس ندید
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گلبن حسنت ز خود شد دلفریب
ما دم همت بر آن بگماشتیم
چون نهادی دل به مهر دیگران
ما امید از وصل تو برداشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
تا حالا شده يه چيزي تو دلت سنگيني كنه....؟؟؟
شب تاریست و من روشنی ماه ندارم
هر کجا می نگرم خاطره عشق گذشته است
به چنین شهر خوش خاطره ها راه ندارم
مات شطرنج زمانه شده اینک شاهم
کشور غم زده غارت شده و شاه ندارم
مثل آن مزرعه سیل زده در خاکم
نه درختی . نه چمن . گندم و هم کاه ندارم
من اینجا غرق پیکارم بیایید تنی مشتاق آزارم بیایید تمام شب نخفتم دیشب از درد تماشاییست گفتارم بیایید خدا را دیده ام همراه مهتاب نشسته روی آثارم بیایید برای دیدن یک نیم مرده که هرشب بر سر دارم بیایید نمی خواهم که بار از من بگیرید کنون از بار سرشارم بیایید نمی گویم که هرشب یار من باش فقط یک شب به دیدارم بیایید ندیدی گر به چشمت چشمه خون کنار چشم خونبارم بیایید نترسید این که جلادان بتازند خدا باشد نگهدارم بیایید خرابست خانه ام از ظلم بی حد به زیر سقف آوارم بیایید گرفتاری شده کارم شب و روز گرفتارم گرفتارم بیایید درون فکر من باغیست پر گل برای باغ پربارم بیایید برای عزتی کز دست دادم همیشه من عزادارم بیایید اگر خوردم هزاران تازیانه سزاواری بود کارم بیایید ندارم چاره جز ناچار بودن کنون از چاره ناچارم بیایید اگر خواهید جایم را ببینید به پشت قلب تبدارم بیایید در این خشکیده باغ خالی از عطر درخت گریه می کارم بیایید
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
زکجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم ؟ آخر ننمائی وطنم
مانده ام سخت عجب ، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علویست، یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ بـاغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
بــه هوای سر کویش ، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم ؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم ؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد ؟
یا چه جان است، نگوئی، که منش پیرهنم ؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمائی
یک دم آرام نگیرم ، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان ، تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا ، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار ، یکی دم نزنم
شمس تبریز ، اگر روی به من بنمائی
والله این قالب مردار ، به هم درشکنم
ولی اگه تو چشمای کسی که دوستش داری نیگاه کنی
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
تو خودت هستی و هر کاری دوست داری میکنی !!!
ولی تو میتونی
وقتی کسی که عاشقشی گریه میکنه
ولی وقتی کسی که دوستش داری گریه میکنه
وقتی با کسی که عاشقشی روبرو میشی
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم، عذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل ، نابسامانی بس است
کافرم ، دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای ! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من ، فرهاد ، مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
شيشه اي ميشکند!
دلگیرم از دست خودم دلگیرم از تو مهربون
باید یه شب باور کنم بی تو نمی چرخه زمین
تو وصله جون منی لیک وصله تن نیستی
از فال حافظ ، قهوه ، بغض ، غمنامه با شعر فروغ
تو عشق من بودی ولی بگو چه جور دل بکنم
پا تو بلند کن زیر پات ته مونده از بغض دله
من میوه ممنوعه ام ؟ باید برم از این بهشت؟
تو عاشق من نیستی دل رو به تو دادم چرا؟
کاشکی که قلبم مثل تو تنها یه کم نامرد بود
باید بسوزم بعد تو با خاطراتت سرکنم
چقدر قشنگه که يکی تو رو بخواد.
با تموم وجودش. فقط تو رو. فقط در چشمش تو بهترين باشی. چقدر قشنگه وقتی دل تنگت می شه. وقتی بهت می گه عزيزم می دونی واقعا عزيزشی. اون وقت تموم وجودت گرم می شه. چقدر پاکی اين عشق قشنگه. چقدر زندگی شيرين می شه حتی اگه هيچی هيچی نداشته باشی و نداشته باشه.
چقدر قشنگه که حاضره بميره اما خار توی پات نره. حاضره واسه يه خندت جونشم بده. با کاراش،با حرفاش بهت می گه دوستت دارم. اون وقتاست که آدم فکر می کنه يه تکيه گاه داره. يک تکيه گاه برای آرميدن. برای اينکه وجودتو، روحتو ، عشقتو ، قلبتو بهش بسپاری
و مطمئن باشی که هيچ وقت قلبتونمی شکنه...
|
آمده بودی تا با هم باشیم.
آمده بودی تا روح و جان مرا تسخیرکنی.
آمده بودی تا زندگی زیباتر شود.
تو آمده بودی تا فردا را به من هدیه کنی.
آمده بودی تا دست مرا لمس کنی.
تو آمده بودی تا عشق را با من تجربه کنی.
تو که چون تندبادی آمدی و قلب مرا ربودی، اکنون مراعاشقتر از پیش ترکم کردهای.
تو خود رفته ای ولی یاد و خاطر تو هنوز میهمان تنهاییهای من است.
دل و دینم و هردو، تو قمار چشمات باختم.
و ز آن پس تنها اسم وعشق تو هک شد بر سر در دلم تا همه بدانند که جز تو کسی به کلبه دلم راه ندارد.
تو رفتهای اما روزهای با تو بودن، لمس دستان تو و گرمی نگاه تو هرگز ازیادم نخواهد رفت.
هرگز از یادم نخواهد رفت....
عاقبت راهی به سوی عشق پیدا می کنم
ماهی ام را تشنه لب راهی دریا می کنم
سرنوشتم تلخ بود اما خدا آن را نوشت
این نمایشنامه را تا مرگ اجرا میکنم
شوق پروازی نمانده بال من را چیده اند
روزگاری آسمان را در قفس جا می کنم
عاشق گلهای باغ مردمم اما چه سود
مثل دیواری گلستان را تماشا میکنم
عاشقی را مادرم یادم نداد آن روزها
سالها ، با بی زبانی دلم تا میکنم
توبه گندم نکردم ، باز هم آدم شوم
از دوباره نقش آدم را من ایفا میکنم
رو دلم نوشتی از عشق ، من یه برگ پاره بودم
ساقیا ! بده جامی ، زان شراب روحانی
|
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
|
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
|
آ نچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
|
بی وفا نگار من ، میکند به کار من
|
خندههای زیر لب ، عشوههای پنهانی
|
دین و دل به یک دیدن ، باختیم و خرسندیم
|
در قمار عشق ای دل ، کی بود پشیمانی؟
|
ما ز دوست غیر از دوست ، مقصدی نمیخواهیم
|
حور و جنت ای زاهد ! بر تو باد ارزانی
|
رسم و عادت رندیست ، از رسوم بگذشتن
|
آستین این ژنده ، میکند گریبانی
|
زاهدی به میخا نه ، سرخ روز میدیدم
|
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
|
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
|
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
|
خا نه دل ما را از کرم ، عمارت کن!
|
پیش از آنکه این خانه رو نهد بهویرانی
|
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
|
بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی
|
یه وقتها سایه تردید میشینه روی دیوارا
نفسهام بیقرار میشه بهت فكر می كنم اینجا
همه اش فكر و خیال تو می گیره خواب و از چشمام
نمی دونم كجا هستی دوباره سرد شده دستام
صدام كن تا بدونم من نشستی تو خیال من
نذار تردید ودلشوره بیاد هر شب سراغ من
تا میری غم میاد پیشم تا شب با فكر تو درگیرم
می ترسم كه بری یك روز نباشی زود میمیرم
می خوام تا حس كنم عشق مثل آئینه رو در رو
همین احساس خوبی كه همیشه پیشمه با تو
دلم خو كرده با عشقت ، به زنجیر تو پابنده
مثل دیوونه ها حتی تو اوج گریه می خنده
نمی دونم چرا پیش تومهری بسته رو لبهام
نمی تونم بگم بی تو قده یك آسمون تنهام
بگیر تنهاییهام و از شب و آئینه و دیوار
كه با عشق تو بیدارم ، شب و تا لحظه ی دیدار
بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام
گلی كه دوست داشتم به دست باد داده ام
سازگلهای دلم آهنگ توست یار بیرنگ غزل همرنگ توست
Design By : Mihantheme |