A0:  منتظرم رفيق

خدایا عاشقت هستم

بعد از مدتها برگشتم

سلام رفيق قديمي

خوبي؟

دوباره اومدم باهات حرف دارم

خيلي حرفا

ميدونم كه فراموشم نكردي

ميدونم هنوز يادته

شايد رابطمون مثل قبل نباشه

شايد ديگه اون رفاقت قبل رو نداريم

ولي بازم باهات حرف ميزنم

خيليها تو اين مدت به من ايراد گرفتن

گفتن اون خداست

هر كاري كنه حكمتي داره

حرفهاي قديمي خودمو بهم تحويل دادن

خواستن پا در ميوني كنن تا آشتيمون بِدن

نميدونم ولي چرا ازت خيلي دلگيرم

يك روز برديم به عرش دنيا

يك روز از عرش به فرش ولم كردي

وقتي برديم آروم بود و با سختي

وقتي ولم كردي سريع بود و ساده

خدا

رفيق

عزيز

من از تو چي خواستم؟

من چيكار كردم كه بايد اينكارو با من ميكردي؟

حرفت رو نشنيدم؟

به رفاقتمون نارو زدم؟

مني كه از اين همه زميني نارو خوردم و بي معرفتي ديدم

با هيچ كس اينكارو نكردم

بدترين كارها رو كردن گفتم بيخيال

من رفيقي مثل خدا دارم

اون منو رها نميكنه

ولم كردي؟

همه ميگن نه

همه اونايي كه فقط ادا در ميارن با تو رفيقن

دارم ميبينم آخه قربونت برم

كدوم كار كه تو ميخواي رو انجام ميدن؟

دروغ نميگن؟

به كسي آزار نميرسونن؟

كدوم كار؟

ولي خودت ديدي با من چيكارا كردن

به من چه نسبتا كه ندادن

رفيق تو كجا بودي؟

چرا از من دفاع نكردي؟

چقدر منتظر موندم و دم نزدم؟

چقدر تو تنهاييم منتظر اومدنت شدم؟

يادته؟

هروقت چيزي هوس ميكردم بهم ميدادي

زود تو دستم بود

چرا؟

فقط بگو چرا؟

چيزي كه اينقدر ميخواستم از من گرفتي؟

چيكار كردم كه اينطور تنها گذاشتيم؟

چقدر بيام سمتت؟

تا كي بگردم دنبالت؟

تو كه هميشه نزديك بودي؟

چرا حالا پيدات نميكنم؟

خسته شدم

خسته

ديگه نشستم

نميتونم بلند شم

منتظرتم

منتظرم بياي 

 

نوشته شده در 9 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 20:4 توسط پژمان| |

 

سلام خدا
خوبی؟
باز اومدم که کمی باهات حرف بزنم
راستی منو یادت هست؟
اصلا منو میشناسی؟
منم همونی که یه روز ادعای رفاقت داشتم باهات!
همونی که هی میگفتی خوب باش من باهاتم!
یادت اومد؟
همونی که هرطور خواستی باهاش شوخی کردی
هر چیز بهش دادی گفتی مال من بود بهم برگردون !!
شناختی؟
بیخیال !! اگه نشناختی بهتر !! راحتتر باهات حرف میزنم
اما بذار اول چند تا سؤال ازت بپرسم ، اجازه هست؟
این چه بساطیه واسه من چیدی؟
این چه زندگیه واسه من ساختی ؟
نه این سؤال اشتباه بود !! زندگیمو خودم ساختم !!
اینو جواب بده خوب:
چرا هرچی خوبه میگی من دادم هرچی بده میگی خودت گرفتی؟؟!!
هیچ حواست هست تو این چند سال با من چیکار کردی؟
ببینم اکه نخوام باهات رفاقت کنم ناراحت میشی؟
آخه با تو هم رفیق نباشم که دیگه کسی نمیمونه حالمو بگیره
راستی چرا هروقت میخوام با یکی از بنده هات رفیق باشم نمیذاری؟
چرا دل آفریدی؟
فقط واسه خودت؟
چقدر سؤال پرسیدم !!
خدا میخوای بگم خسته شدم؟
رفیق میخوای بگم کم آوردم؟
نه عزیز نمیگم
هر طوری میخوای بچرخون
اما ازت یه خواهش دارم
هر کاری میخوای با من بکن
با عزیزام کاری نداشته باش
باشه؟
رفتی سراغشون دیگه نرو
نذار کلامون بره تو هم ؛باشه؟
دمت گرم
 

نوشته شده در 10 / 4 / 1390برچسب:خدا,ساعت 16:47 توسط پژمان| |

 

اي ماه غزلهاي عاشقانه من سلام
سلام به كسي كه مثل هيچكس نيست ، مثل هيچكس!
و تنها كسيست كه دل به ياد او ترانه مي گويد
و آنچه را كه در دل مي تپد برايش واگويه مي كند
دفتر دل منو ورق بزن تا ببيني
يه نفر هست كه دلم هميشه تو فكر اونه
يه نفر كه اسم اون هميشه اول دفتر شعراي منه
يه نفر كه هيچكس مثل اون نيست واسه من
يه نفر كه تا مياد مي پيچه عطر مهربونيش توي دلم
يه نفر كه تا ميام بهش بگم دوسِت دارم
اون ميگه: " دوست دارم"
يه نفر كه براش مي نويسم:
دوباره اشك هاي من توي لحظه ي غم و غروب
به جان من نرو و درهاي عشق را به هم نكوب
دوباره واژه هاي من روي د فتر دل و سكوت
ببين دل عاشقم را كه بيتاب نشسته رو به روت
دوباره غصه و غزل ، دوباره عشق بي محل
دوباره درد عاشقي دوباره بوي رازقي
دوباره ياد تو را كرده ام
دوباره دلتنگ شد ه ام
دوباره غصه از شعرم روييد
دوباره دل مريم شعرم گرفت
دوباره چشم هاي غزلم خيس اشك شد
دوباره بي تو ام هنوز
دوباره
صدايم را بشنو از كوچه پس كوچه هاي تنهايي
منم غريبه با تمام آن ستاره هاي بالايي
صداي مرا كه نشسته در شعرهاي رويايي
مرا بخوان به ياد شعر لحظه هاي تنهايي
مرا كه شب هنگام روي خلوت ترين ستاره ها مي نشينم
و در ياد تو سكوت مي كنم
غمي عجيب در دلم باز جوانه مي كند
كسي ميان بي كسي تو را بهانه مي كند
براي درد عاشقي تو را ترانه مي كند
بي تو
تنها ترين سرود ه ي غم ها منم ولي
زيباترين قصيد ه ي رؤيا تويي هنوز
خسته ترين صداي نفس ها منم ولي
عاشق ترين نگاه آشنا تويي هنوز
هميشه در تنهايي هايم به يادت شعر مي گويم
همان شعري كه بي تو در آن هميشه غمگينم هميشه بي تابم
همان شعري كه بي تو براي تو مي خوانم!
آسمان آبي خيال من پر از ستاره هايست كه از من دورند
و هر چه دست دراز مي كنم دورتر مي شوند
تويي يك ستاره از خيال من
اي خوب مهربان من تو هماني كه هميشه در رؤياهايم بود
اينك كه تو را در دنيايم يافته ام و با خو د به لحظه هايم آورد ه ام
چگونه بي تو از رؤياهايم سفر كنم؟
نمي دانستم كه آمد ن من آشفتگي خيال و پريشاني دلت را سبب مي شود
كه اگر مي دانستم
در آسمان آرزوهايم از دور به تماشايت مي ماند م اي ماه مهربانم!
و در حسرتت با اشك عشق سر مي كرد م و به اين آرزو اميدوار مي ماند م
كه روزي در بهشتي كه باغ زيبايي هاي خداست بيابمت و با تو باشم
تو كه تنها آرزوي روزگاران دنياييم بودي
نمي دانستم كه عشق با دل چه ها مي كند و هر روز بيشتر از ديروز حسش مي كنم
و غم لحظه هايم افزونتر مي شود!
كاش خداي آرزوهايمان دل تنهايمان را تنهاتر نخواهد!
خط به خط اين شعرهايم را با اشك برايت مي نويسم
و تمام اينها همان حس پاك و زيبايست كه به تو دارم و هرگز جز اين
از خداي احساسم نخواسته بود م اما نمي دانم چرا غمي كه در لحظه هايم مي آيد
بيشتر از عشق مي شود
دوستت دارم از زمين تا آسمان
چگونه بگويم از عشق تو حذر مي كنم؟
نوشته شده در 23 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 2:56 توسط پژمان| |

 

"یا حبیب من لا حبیب له"

از سردترین و تاریک ترین زندان هستی برایت مینویسم

از زندان درونم

خدایا
سوختم اما آتش دل درونم را گرم و روشن نکرد

خدایا تنهام نزار

چیزی بگو
حرفی بزن

با این سکوت مهربانت عاشق کشم نکن

دلم برای نوازشهایت تنگ شده

یادم نرفته چطور با دستهای نوازشگرت اشکهایم را پاک میکردی

وای که آبم میکرد آن نگاههای عاشقانه ات

دوست داشتم برایت بمیرم

یا حبیب
بی تو مجسمه ای بی روحم

تو بودی که با عشق آشنایم کردی

خدایا بینایم کن
آنقدر که همه ی زیباییها و خوبیهایت را ببینم

شنوایم کن
آنقدر که همه ی سخنان عاشقانه ات را بشنوم

توانایم کن
آنقدر که بی وقفه در راه تو قدم بردارم و خسته نشوم

خدایا

مرا به خود برسان که بی تو به هیچ جا نمیرسم

دوستت دارم
مرا لایق این دوست داشتن بدار

نگاهم کن

با نگاه مهربونت مثل همیشه من و غرق نور و سرور کن
نوشته شده در 23 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 2:54 توسط پژمان| |

 مهربان
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
سایه مهرتورا کم دارم
باتو هستم
ای سراپا احساس
خون تو در رگ من هم جاریست ،
جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است
نازنین
زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،
ما مطهر شده ایم ،
پیش رو راه رسیدن به خداست
مهربان
سبد معذرتم را بپذیر ؛
کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشی یک زوج قدیمی مانده
خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،
پر سبزینه و ریحان و غزل ،
پر تکرار گیاهان نمو ،
پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،
پر انوار خدا.
داخل خانه دل ؛
جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است
من به دل راز رسیدن دارم ،
من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،
خوب می فهمم اگر در باران ،
چتر خود را به کسی بخشیدم؛
توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست
خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛
حکمتی در کارست
مهربان
سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛
اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش
آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛
بیستون کم دارم ،
تیشه عاقبتم را بدهید
آنقدر ساده سخن میگویم ؛
که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،
دل و دلداده روی هم بیند
مهربان
ساعت الآن دقیقا خواب است
 و من و پهنه کاغذ بیدار
روی تو در نظرم نقش نخست ،
و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش
و خود او می داند ؛
که دلم آنقدر آغشته به توست ؛
که اگر از صف فردوس برین ،
طیفی اندازه صد نور میسر سازد
من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت
مهربان
بازهم ،
سبد معذرتم را بپذیر
آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،
واژه ات راهی شعرم شده است
لحظه ای گوش بکن ،
یک موذن مست است
آنقدر خوب اذان میگوید ،
گوئی او عکس خدا را دیده
خوش بحالش اما ؛
طرح زیبای خدا را گاهی ،
می توان در پس سیمای عزیزی جوئید
مهربان
دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛
مهربان
آنقدر شاعرم امشب که زمین ،
در پی زمزمه ام مست شده ست
سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز
گوشهایش به من آویزانند
آنقدر شاعرم امشب که دلم ،
از پس سینه برون آمده باز
او نگاهش به من است
من نگاهم به قدم رنجه تو
آنقدر شاعرم امشب که فقط ،
روح روحانی تو حال مرا می فهمد
مهربان
عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است
عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است
عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست
ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم
بعد از امشب شاید ،
نقش اعجاز تو را طرح زنم
مهربان
ترکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟
یا مرا چوب تادب بنواز ؛
یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر
مهربان
لذت صبح مجدد اینجاست ،
میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم
دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛
" کعبه ام مثل نسیم ،
میرود باغ به باغ ،
میرود شهر به شهر
ثروتی بیش به من داده خدا
مهربان
از سر کودکی من بگذر ،
باید آرام به سجاده تعظیم روم ،
شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است
" به خدا می دهمت عاریه وار ،
آری عاشق شده بودم این بار

نوشته شده در 2 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 17:17 توسط پژمان| |

 

یک ابر گریه کردم من پا به پای باران


هم با سکوت دریا هم با صدای باران


وقتی که گفت خورشید:«من دوستت ندارم»


قلبم مچاله می شد در دستهای باران


با ماهیان زیبا خوابم گرفت آنجا


با هم به خواب رفتیم با لای لای باران


انگار می درخشید چیزی شبیه خورشید


شاید ترانه می خواند از لا به لای باران


تا آفتاب دیدم رنگین کمان کشیدم


از ابتدای ساحل تا انتهای باران


در امتداد یک سد شب شد نسیم آمد


گفتم دوباره در خواب شعری برای باران
نوشته شده در 11 / 1 / 1390برچسب:,ساعت 18:56 توسط پژمان| |

 

بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چيز
صدايم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را ، علم را ، من هديه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زيبايت
منم نزديك تر از تو به تو
اينك صدايم كن
رها كن غير ما راسوی ما باز آی
منم پروردگار پاك بي همتا
منم زيبا
 كه زيبا بنده ام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو مي گويد
تو را در بيكران دنيای تنهايان
رهايت من نخواهم كرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها كن غصه يك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طي كن
عزيزا
من خدایی خوب مي دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكی يا صدايی ، ميهمانم كن
كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست ميدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را تو خواهي يافت
كه عاشق ميشوی بر ما
و عاشق مي شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته مي گويم
خدايی عالمي دارد
قسم بر عاشقان پاك با ايمان
قسم بر اسب های خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكيه كن بر من
قسم بر روز
 هنگامي كه عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن ، اما دور
رهايت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟
تو بگشا لب
تو غير از ما، خدای ديگری داری؟
رها كن غير ما را
آشتي كن با خدای خود
تو غير از ما چه مي جويی؟
تو با هر كس به جز با ما ، چه می گويی؟
و تو بی من چه داری؟
هيچ!
بگو با من چه كم داری عزيزم ،
هيچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دريا را
و خورشيد و گياه و نور و هستي را
براي جلوه خود آفريدم من
ولی وقتی تو را من آفريدم
بر خودم احسنت می گفتم
تويی زيباتر از خورشيد زيبايم
تويي والاترين مهمان دنيايم
كه دنيا ، چيزی چون تو را ، كم داشت
تو ای محبوب ترین مهمان دنيايم
نمي خوانی چرا ما را ؟!
مگر آیا كسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستی
ببينم ، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختيت خواندی مرا
اما به روز شاديت ، يك لحظه هم يادم نميكردی
به رويت بنده من ، هيچ آوردم؟!
كه می ترساندت ترا از من؟
رها كن آن خداي دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
اين منم پرور دگار مهربانت ، خالقت
اينك صدايم كن مرا ، با قطره اشكي
به پيش آور دو دست خالي خود را
با زبان بسته ات كاری ندارم
ليك غوغای دل بشكسته ات را من شنيدم
غريب اين زمين خاكيم ؛
آيا عزيزم ، حاجتي داري؟
تو ای از ما
كنون برگشته ای ، اما
كلام آشتی را تو نميدانی؟
ببينم، چشم های خيست آيا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اينك وضويی كن
خجالت ميكشی از من؟!
بگو، جز من، كس ديگر نمي فهمد
 به نجوايی صدايم كن
بدان آغوش من باز است
براي درك آغوشم
شروع كن
يك قدم با تو
تمام گامهای مانده اش ، با من
 
نوشته شده در 7 / 12 / 1389برچسب:,ساعت 18:44 توسط پژمان| |

 

بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر
به خیلی چیزها
می‌شوم بی‌اعتنا دیگر
به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من!
نمی‌دانم هنوز...
دوری از تو می‌شود منجر
به خیلی چیزها
غیرمعمولی‌ست رفتار من و
شک کرده است
چند روزی می‌شود مادر
به خیلی چیزها
نامه‌هایت، عکس‌هایت،
خاطرات کهنه‌ات
می‌زنند این‌جا به روحم ضربه
خیلی چیزها...
هیچ حرفی نیست
 دارم کم‌کم عادت می‌کنم
من به این افکار زجرآور...
به خیلی چیزها
می‌روم هرچند بعد از تو
برایم هیچ‌چیز...
بعد من اما تو راحت‌تر

به خیلی چیزها...

از دوست گلم بابت ارسال این شعر ممنونم

نوشته شده در 3 / 12 / 1389برچسب:,ساعت 10:41 توسط پژمان| |

 

هر شب كه تنها مي شوم با ياد تو خو مي كنم
گلهاي خشك قالي ام با ياد تو بو مي كنم
در سفره  اين خانه ام يك لقمه اي از عشق كو؟
بگشوده ام اينجا كتاب امّا كلام و مشق كو؟
در واپسين بودنم آهنگ شاد خواب شو
در شام تاريك دلم نوري چو اين مهتاب شو
رسوا كن اينجا خاطرم حالا كه جانم سوخته
رفتي ولي تا عمق شب چشمم بر اين در دوخته
فرصت چه كوتاه و دريغ تا بي نهايت خسته ام
رفتي ولي در پشت سر با بودنت وابسته ام
من همدم تنهايي ام در بودنم غم ريخته
از گوشه ي چشمم ببين شعر غمت آويخته
در شهوت يك بودنم سرتا به سر دل واپسـي
بر قاب اين دل مي زنـم عكس تو را در بي كسي
من اول دردم ولي پايان غم همراه شد
زيباي يوسف را بگو بي من چرا در چاه شد؟
هر شب تمناي تو ام بوسه به جايت مي زنم
مردم تو خاكم را ببين بر خـاك پايـت مي زنم
بر من تو نامم را نگو اينجا اميد مرده ام
هر شب به جاي بوسه اي صد جام داغت خورده ام
 
نوشته شده در 25 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 1:22 توسط پژمان| |

 

آسمان را بنگر ، که هنوز بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که دلش ، از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز  بهار ، دشتی از  یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست !
ماه من ، غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم ، همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست ،که خدا را دارند

ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی مثل باران بارید
 یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست ،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تارترین لحظه شب ،
راه نورانی امید نشانم میداد
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،
همه زندگی ام ، غرق شادی باشد
ماه من ! غصه اگر هست ، بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است
!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچیین
ولی از یاد مبر :
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست ، خدا هست
چرا غصه؟! چرا ؟

نوشته شده در 17 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 21:45 توسط پژمان| |

 

عمری گذشت و بی تو حضوری ندیده ام
درتنگنای حادثه ، نوری ندیده ام
یک کهکشان خیال تو را داشتم ولی
در این سیاه چاله ظهوری ندیده ام
عمری مرا به عشق رسیدن دوانده ای
اما هنوز رد عبوری ندیده ام
وقتی که یأس در نفسم جا گذاشتی
دیگر من بجز لب گوری ندیده ام
کارم به خط و مرز جنونی رسیده است
غیر از سکوت و درد مروری ندیده ام
آتش گرفته ام و تو حرفی نمی زنی ...!
اینگونه تا به حال صبوری ندیده ام
اینک که تک مانده خاکسترم به جا
دیگر به من نگو که جسوری ندیده ام
حالا برو تو هم  به امان خدا ولی ...
هرگز نگو که من غم دوری ندیده ام
 

 

نوشته شده در 12 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 15:51 توسط پژمان| |

 

کدام آه بزرگی گرفته دامانت
که درد می چکد از زخم چشم گریانت
وگیسوان بلندت عجیب می رقصند
به دور شعله  اوهام و جسم عریانت
چقدر اول این شعر آتش و دود است ...
چرا نکرده اثر اشک بر گریبانت
هنوز در تب و تاب بهشت بودم من
چه شد شکست به یکبار چشم لرزانت
چه انقلاب عظیمی درون این قاب است
کنار عکس تو با من و راز پنهانت ...
نگو تو هم خبری بد برای من داری ...
نگو شدم سرطانی برای چشمانت
فریب می دهدم صورت پر از یاست
چگونه درک کنم که منم زمستانت
چگونه درک کنم اینکه عشق بیهوده است
چگونه هضم کند دل عذاب وجدانت ...
تویی که چشم و چراغم درون این عکسی ....
شکسته این دل تنگ از هجوم فقدانت
 
نوشته شده در 7 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 17:41 توسط پژمان| |

 

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برف کوچکی از تاج او
هر ستاره ، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او ، کهکشان
رعد و برق شب ، طنین خنده اش
سیل و طوفان ، نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او ، آفتاب
برق تیغ خنجر او مهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
بیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا ، بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان ، دور از زمین
بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوست هم جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم من از خود ، از خدا
از زمین ، از آسمان ، از ابرها
زود میگفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او ؟ کفر خداست
هرچه میپرسی ، جوابش آتش است
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت میکند
تا شدی نزدیک ، دورت میکند
کج گشودی دست ، سنگت میکند
کج نهادی پای ، لنگت میکند
با همین قصه ، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب میدیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو میشد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده ای خشم خدا
نیت من ، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میکردم ، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت ، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه ، در یک روستا
خانه ای دیدم ، خوب و آشنا
زود پرسیدم : پدر ، اینجا کجاست ؟
گفت : اینجا خانه خوب خداست !!
گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند
با وضویی ، دست و رویی تازه کرد
با دل خود ، گفتگویی تازه کرد
گفتمش : پس آن خدای خشمگین ؟!!
خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟!!
گفت : آری ، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور است نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی ، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست ، معنی میدهد
قهر هم با دوست معنی میدهد
 
تازه فهمیدم خدایم ، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی ، از من به من نزدیکتر
از پدر مادر به من مهربانتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدایی که به مثل خواب بود
چون حبابی ، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این ، با این خدا
دوست باشم ، دوست ، پاک و بی ریا
میتوان درباره گل حرف زد
صاف و ساده ، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره ، صد هزاران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
مثل باران قدیمی حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره هر چیز گفت
میتوان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا :
پیش از اینها فکر میکردم خدا...

نوشته شده در 1 / 11 / 1389برچسب:"خدا","عشق",ساعت 18:1 توسط پژمان| |

 

دیگر نمی شود سر پایم بایستم

من بی تو مرد اینهمه شب گریه نیستم
 

یک عمر در اتاق غم آلود و سرد خود

با خاطرات کهنه و یخ کرده زیستم
  ...

انگار سرنوشت من و ابرها یکی است

سی سال زنده بودم و تنها گریستم
 

سردر گمم شبیه کلافی پر از گره

لطفاً یکی درست بگوید که کیستم ...؟

رفتی و بعد از آن نفسم تیر می کشد

یک لحظه راحتم ،
  پس از آن لحظه نیستم

دست مرا بگیر وببر در پناه خویش
 

پیداکنم دوباره خودم
  را ... بایستم ....

نوشته شده در 30 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 18:47 توسط پژمان| |

 

عشق يعني شب نخفتن تا سحر
عشق يعني سجده ها با چشم تر
عشق يعني مستي و ديوانگى
عشق يعني خون لاله بر چمن
عشق يعني شعله بر خرمن زدن
عشق يعني آتشي افروخته
عشق يعني با گلي گفتن سخن
عشق يعني معني رنگين كمان
عشق يعني شاعري دلسوخته
عشق يعني قطره و دريا شدن
عشق يعني سوز ني آه شبان
عشق يعني لحظه هاي التهاب
عشق يعني لحطه هاي ناب ناب
عشق يعني ديده بر در دوختن
عشق يعني در فراقش سوختن
عشق يعني انتظار و انتظار
عشق يعني هر چه بيني عكس يار
عشق يعني سوختن يا ساختن
عشق يعني زندگي را باختن
عشق يعني در جهان رسوا شدن
عشق يعني مست و بي پروا شدن
عشق يعني با جهان بيگانگى

نوشته شده در 23 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 20:52 توسط پژمان| |

 

کشاورزی الاغ پیری داشت
که یک روز اتفاقی به درون  چاهی بدون آب افتاد.
کشاورز هرچه سعی کرد ،
نتوانست الاغ را از چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد ،
کشاورز و مردم تصمیم گرفتند :
چاه را از خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد!!
مردم با سطل روی الاغ خاک می ریختند ،
اما الاغ ، آن پایین هر بار خاکهای روی بدنش را می تکاند
و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد ،
سعی می کرد روی خاکها بایستد!!
روستاییها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند
و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد
تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد!!
******
باور کنید که شادی یک انتخاب درونی است
و نهایتاٌ این شخص شما هستید که آنرا انتخاب می کنید !!
مشکلات مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند و ماهمواره دو انتخاب داریم :
1.       اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند
2.       از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
(شادی در دستان توست)
نوشته شده در 24 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 17:13 توسط پژمان| |

 

عجب رسمیه رسم زمونه !!!
شنیدیم توی این دنیا از هر دستی بدی از همون دست پس میگیری !!!
میدونید اونهایی که میان و شروع به وبلاگ نویسی میکنن یه آرامش خاصی تو حرفاشونه !!!
همه انسانها بر اساس شناختشون تو یک برهه زمانی در مورد یک شخصیت اعلام نظر میکنن !!!
در همیشه رو یک پاشنه نمیچرخه !!!
امروز مرا فردا تورا !!!
این دنیا پر از اتفاقات عجیبه !!!
این همه جمله بالا نوشتم که پیدا کردن ارتباط بینشون سخته!!!
امروز داشتم صفحات وبلاگمو ورق میزدم ، نا خود آگاه این مصرع اومد تو ذهنم :
 زکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟!
دوستانی که منو تو این چند سال اخیر میشناسن شاید خیلی راحتتر بفهمن من چی میگم ؟!!
خوب البته چون شناختشون بیشتر !!!
اما یکی از دوستان خوب وبلاگ نویسم با گذاشتن یک نظر لطف بزرگی به من کرد !!!
آخه در واقع آینه حرفهای چند وقت پیش خودم بود !!!
جالبترش لقبی بود که به من داده بود!!!
هیچوقت فکرشم نمیکردم
حالا چند سؤال
معنیه واقعیه عشق چیست ؟
اصلاٌ عشق چیست ؟
عشق غم به همراه داره یا شادی ؟
هرکسی وقتی چیزی داره شاده
پس چطور عاشقی که معشوق یا معشوقه ای داره
میتونه غمگین یا ناراحت باشه؟!!
خدایا من تو را دارم
تورا دارم چه غم دارم
زیبایی دنیا به همینه !!!
نه تنها هرچی میدی پس میگیری
بلکه هر حرفی که روزی میزنی هم روزی بهت میزنن!!!

ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفتگو آئین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما ندانستیم و صلح انگاشتیم

نکته ها رفت و شکایت کس ندید

جانب حرمت فرو نگذاشتیم

گلبن حسنت ز خود شد دلفریب

ما دم همت بر آن بگماشتیم

چون نهادی دل به مهر دیگران

ما امید از وصل تو برداشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم

 

نوشته شده در 19 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 15:6 توسط پژمان| |

 

امشب دوباره حال عجیبی دارم
تازه دارم یه چیزهایی میفهمم
نمیدونم باید بنویسم یا نه؟
رفیقم بازیه عجیبی رو باهام شروع کرد!!
عجیب !! نه سخت و پیچیده
همه مهره ها تو دستش
هر طور که میخواد بازی رو میچرخونه
وقتی فکر میکنی داری میبری ؛ میبازی !!
وقتی هم فکر میکنی باختی ؛ جهت عوض میشه !!
آخرشم دستات و میگیری بالا میگی : تسلیم
ای خدا ؛ ای رفیق تسلیم
راضیم به رضای تو
 
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدن بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از خیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیهام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگر چه هیچکس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش

نوشته شده در 10 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 3:59 توسط پژمان| |

تا حالا شده يه چيزي تو دلت سنگيني كنه....؟؟؟

خيلي سخته آدم كسي رو نداشته باشه...
 دلش لك بزنه كه با يكي درد دل كنه ولي هيچكي نباشه...
نتونه به هيچكس اعتماد كنه هر چي سبك سنگين كنه تا دردش رو به يكي بگه ...
نتونه آخرش برسه به يک بن بست ...
تك وتنها با يه دلي كه هي وسوسش مي كنه اونو خالي كنه ...
اما راهي رو نمي بينه سرش روكه بالا مي كنه آسمون رو مي بينه به اون هم نمي تونه بگه...
خيري از آسمون هم نديده
مگه چند بار اشك هاي شبونش رو پاك كرده...؟!
بهش مجال هم نداده تا رفته گريه كنه زود تر از اون بساط گريه اش رو پهن كرده تا كم نياره ...
خيلي سخته آدم خودش به تنهايي خو كنه اما دلي داشته باشه كه مدام از تنهايي بناله...
خيلي سخته آدم ندونه كدوم طرفيه؟!
خيلي سخته آدم احساس كنه خدا اونو از بنده هاش جدا كرده ...
خيلي سخته ندوني وقتي داري با خدا درددل مي كني داره به حرفات گوش مي ده يا ...
پرده ي گناهات آنقدر ضخيم شده كه صدات به خدا نمي رسه.... ؟

نوشته شده در 7 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 12:28 توسط پژمان| |

از تو دلتنگم و جز سینه پر آه ندارم
شب تاریست و من روشنی ماه ندارم
هر کجا می نگرم خاطره عشق گذشته است
به چنین شهر خوش خاطره ها  راه ندارم
مات شطرنج  زمانه شده اینک شاهم
کشور غم زده غارت شده و شاه ندارم
مثل آن مزرعه سیل زده در خاکم
نه درختی .  نه چمن . گندم  و هم کاه ندارم
((از سهیلای عزیز بابت ارسال این شعر زیبا ممنونم))
نوشته شده در 7 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 11:28 توسط پژمان| |

اگر تولد تازه پیدا نکنی ،
هرگز نمی توانی ملکوت خدا را ببینی.
این که می گویم عین حقیقت است.
تا کسی از آب و روح تولد نیابد ،
نمی تواند وارد ملکوت خدا شود.
زندگی جسمانی را انسان تولید می کند ،
ولی زندگی روحانی را روح خدا از بالا می بخشد .
پس تعجب نکن که گفتم باید تولد تازه پیدا کنی .
درست همانگونه که صدای باد را می شنوی ،
ولی نمی توانی بگویی از کجا می آید و به کجا می رود ،
در مورد تولد تازه نیز انسان نمی تواند پی ببرد که :
روح خدا آن را چگونه عطا می کند.
فقط روح خدا به انسان زندگی جاوید می دهد.
عیسی مسیح«ع»
 
 

نوشته شده در 5 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 12:46 توسط پژمان| |

من اینجا غرق پیکارم بیایید

تنی مشتاق آزارم بیایید

تمام شب نخفتم دیشب از درد

تماشاییست گفتارم بیایید

خدا را دیده ام همراه مهتاب

نشسته روی آثارم بیایید

برای دیدن یک نیم مرده

که هرشب بر سر دارم بیایید

نمی خواهم که بار از من بگیرید

کنون از بار سرشارم بیایید

نمی گویم که هرشب یار من باش

فقط یک شب به دیدارم بیایید

ندیدی گر به چشمت چشمه خون

کنار چشم خونبارم بیایید

نترسید این که جلادان بتازند

خدا باشد نگهدارم بیایید

خرابست خانه ام از ظلم بی حد

به زیر سقف آوارم بیایید

گرفتاری شده کارم شب و روز

گرفتارم گرفتارم بیایید

درون فکر من باغیست پر گل

برای باغ پربارم بیایید

برای عزتی کز دست دادم

همیشه من عزادارم بیایید

اگر خوردم هزاران تازیانه

سزاواری بود کارم بیایید

ندارم چاره جز ناچار بودن

کنون از چاره ناچارم بیایید

اگر خواهید جایم را ببینید

به پشت قلب تبدارم بیایید

در این خشکیده باغ خالی از عطر

درخت گریه می کارم بیایید

 

 

نوشته شده در 3 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 5:21 توسط پژمان| |

بازهم آمدم ، بازهم میبینم
باز هم میشنوم ، بازهم میگویم
بازهم فریاد میزنم :
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
زکجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم ؟ آخر ننمائی وطنم
مانده ام سخت عجب ، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علویست، یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ بـاغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
بــه هوای سر کویش ، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم ؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم ؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد ؟
یا چه جان است، نگوئی، که منش پیرهنم ؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمائی
یک دم آرام نگیرم ، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان ، تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا ، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار ، یکی دم نزنم
شمس تبریز ، اگر روی به من بنمائی
والله این قالب مردار ، به هم درشکنم
به تو ایمان دارم
میدانم هر چه تو بخواهی همان است
اما صبر من شاید کم است
پس بگو تقدیرم را
بس است ، بس است ، بس است
 

 

نوشته شده در 30 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 1:59 توسط پژمان| |

 

چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی بر بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 16:38 توسط پژمان| |

 

عمریست غزل سرای عشقم
دیوانه هر نوای عشقم
عمریست که می سرایم این را
من بوسه زن لوای عشقم
عمریست مسافری به صد شوق
در کشتی ناخدای عشقم
عمریست که افتخارم این است
دلداده هر بلای عشقم
در سینه زشوق می نوازم
من عاشق و مبتلای عشقم
در وسعت دشت و کوه و صحرا
من مشتری طلای عشقم
سوزد زنگاه کل وجودم
آتشکده سرای عشقم
دل خسته ز جغـد و کرکسانم
من منتظر صدای عشقم
گر زخمی و خسته ام من ازجور
دنبال رو رضای عشقم

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 8:33 توسط پژمان| |

 

اگه تو چشمای کسی که عاشقشی نیگاه کنی
خجالت میکشی و صورتت سرخ میشه!!
ولی اگه تو چشمای کسی که دوستش داری نیگاه کنی
لبخند میزنی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
نمیتونی هر چی تو دلت هست به زبون بیاری!!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
این کارو میتونی بکنی!!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
معمولا تو رفتارت راحت نیستی و خجالت میکشی!!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
تو خودت هستی و هر کاری دوست داری میکنی !!!
تو نمیتونی
به طور مستقیم تو چشمای اونی که عاشقشی نیگاه کنی!!
ولی تو میتونی
همیشه با لبخند و مستقیم تو چشمای کسی که دوستش داری نیگاه کنی !!!
وقتی کسی که عاشقشی گریه میکنه
تو هم به همراه او اشک میریزی !!
ولی وقتی کسی که دوستش داری گریه میکنه
تو فقط تسکینش میدی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی روبرو میشی
قلبت تندتر میزنه !!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری روبرو میشی
فقط خوشحال میشی !!!
وقتی با کسی که عاشقشی هستی
زمستون پیش چشمات مثل بهاره !!
ولی وقتی با کسی که دوستش داری هستی
زمستون فقط زیباست !!!
همین !!!!

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 7:42 توسط پژمان| |

 

سلام دوست عزیز
همیشه عادت داشتم  حرفام یه جوری بزنم که فرداش نکم :
 (( چرا این حرف زدم ؟)) 
اما امشب دیگه طاقت نیاوردم.
دوست من که اسم خدا رو روت گذاشتن ، با توام !!
گوش میدی به حرفام یا نه؟
چند ساله دارم اینو یدک میکشم و بهت میگم دوست من ،
هربار تو زندگیم به چالش افتادم
هم خودت میدونی هم اونایی که منو میشناسم
گفتم : داره باهام شوخی میکنه !
گفتم : بابا طرف رفیق زمینیتونه هم قد وقواره شماست
یه هولتون میده یه قدم میرید اونورتر
حالا این دوست من خیلی بزرگه
شوخی هم تو رفاقت هست فقط یه تلنگر میزنه سوت میشم!!
یه عده گفتن : تو دیگه کی هستی ؟ بازم باهاش رفیقی ؟
گفتم : آره ! آخه
هرکه در این بزم مقربتتر است        جام بلا بیشترش میدهند
یه عده هم گفتن : دمت گرم !! بازم با این همه بلا میگی رفیقه !!
اما امشب دیگه اومدم سراغت ، دیگه باهات کار دارم
خودت میدونی که چقدر آدمایی :
 که نمیشناختنت ، قبولت نداشتن ، باهات سر دعوا داشتن ،
تورو شناسوندم ، قبولت کردن ، باهات آشتیشون دادم
منتی نیست ، که من بنده ام و وظیفه بندگیم بود
رفیقم و وظیفه رفاقتم
حالا نوبت توست
مگه نمیگن رفاقت یه روزی به درد میخوره ؟!!
تا حالا خودت میدونی و من و رفقای زمینیم
((که هیچوقت هیچی ازشون نخواستم)).
البته منکر این نیستم که هرچیز دارم از تو دارم
اما بندگی کردم و تو خدایی
حالا میخوام رسم رفاقتو ادا کنی
همیشه با خودت حرف میزدم تک و تنها
اما ایندفعه اینجا باهات حرف میزنم که گواه داشته باشم
از روی رفاقت :
سختی میکشم دیگه بسه
از خانوادم دورم دیگه بسه
توی غربت ، تک و تنهام دیگه بسه
چشم انتظار دارم ، چشم انتظاری دیگه بسه
همه اونایی که میشناختنم دارن اثتنباتای شخصی خودشونو میکنن
آبروی منو میفروشنو در ازاش هم هیچ نمیگیرن ، دیگه بسه
خدای من دیگه بسه
دوست من دیگه بسه
حبیبم دیگه بسه
میخوای به دست و پات بیفتم ، میفتم
ولی دیگه بسه
ببا رحمت الهیتو بر من

 

نوشته شده در 19 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 6:50 توسط پژمان| |

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم، عذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل ، نابسامانی بس است
کافرم ، دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازاین با بیکسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
وای ! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد
خون من ، فرهاد ، مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
 
نوشته شده در 17 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 3:8 توسط پژمان| |

از خانه بیرون می زنم ، اما کجا امشب ؟
شاید تو می خواهی مرا ، در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی ، در هیچ جا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب
می دانم آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم به دنبالت، چرا امشب
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی زبرگی هم نمی آید ، صدا امشب
پا سایه ای دیدم ، شبیهت نیست اما حیف
ای کاش می دیدم به چشمــانم ، خطا امشب
امشب زپشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیده است دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
 

نوشته شده در 11 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 9:4 توسط پژمان| |

 

نوشته شده در 10 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 8:20 توسط پژمان| |

شيشه اي ميشکند!

يک نفر ميپرسد :
چرا این شيشه شکست؟
دیگری ميگويد :
شايد اين رفع بلاست!
 يک نفر زمزمه كرد:
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد
شيشه پنجره را زود شکست...
كاش امشب که دلم مثل آن شيشه مغرور شکست!
عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آنرا بر ميداشت
مرهمي  بر دل تنگم ميشد!!
اما امشب ديدم...
هيچ كس هيچ نگفت...
غصه ام را نشنيد...
از خودم پرسیدم ؟
 ارزش قلب من از شيشه پنجره هم کم ترشد !
دل من سخت شكست ...
هيچ کس هيچ نگفت !
 و نپرسيد چرا؟

نوشته شده در 11 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 7:46 توسط پژمان| |

دلگیرم از این بغض تلخ از این همه زخم زبون
دلگیرم از دست خودم دلگیرم از تو مهربون
باید یه شب باور کنم تنهای تنهام بعد ازاین
باید یه شب باور کنم بی تو نمی چرخه زمین
باید یه شب باور کنم تو عاشق من نیستی
تو وصله جون منی لیک وصله تن نیستی
دلگیرم از دست خودم از وعده های پر دروغ
از فال حافظ ، قهوه ، بغض ، غمنامه با شعر فروغ
از بوی دستم بوی تو ، از عطر تو رو پیرهنم
تو عشق من بودی ولی بگو چه جور دل بکنم
تو رو خدا اینقدر نگو حوصلَتو سر می برم
ثانیه ها تند ترمیرن تو لحظه های آخرم
از یار نفرت موند و رفت از عشق درد و فاصله
پا تو بلند کن زیر پات ته مونده از بغض دله
تقدیر از تو دلخورم دستت رو پیشونیم نوشت
من میوه ممنوعه ام ؟ باید برم از این بهشت؟
دلگیرم از دست خودم دلگیرم از این لحظه ها
تو عاشق من نیستی دل رو به تو دادم چرا؟
کاشکی که قلبت مثل من دلواپس و پردرد بود
کاشکی که قلبم مثل تو تنها یه کم نامرد بود
تنها نه ، تنها تر شدم باید یه شب باور کنم
باید بسوزم بعد تو با خاطراتت سرکنم
 


نوشته شده در 5 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 15:50 توسط پژمان| |

 

چقدر قشنگه که يکی تو رو بخواد.

  با تموم وجودش.

  فقط تو رو.

 فقط در چشمش تو بهترين باشی.

 چقدر قشنگه وقتی دل تنگت می شه.

 وقتی بهت می گه عزيزم می دونی واقعا عزيزشی.

 اون وقت تموم وجودت گرم می شه.

 چقدر پاکی اين عشق قشنگه.

   چقدر زندگی شيرين می شه حتی اگه هيچی هيچی نداشته
باشی و نداشته باشه.

 چقدر قشنگه که حاضره بميره اما خار توی پات نره.

 حاضره واسه يه خندت جونشم بده.

 با کاراش،با حرفاش بهت می گه دوستت دارم.

 اون وقتاست که آدم فکر می کنه يه تکيه گاه داره.

 يک تکيه گاه برای آرميدن.
 
برای اينکه وجودتو، روحتو ، عشقتو ، قلبتو بهش بسپاری

 و مطمئن باشی که هيچ وقت قلبتونمی شکنه...

 

نوشته شده در 3 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 5:5 توسط پژمان| |

آمده بودی تا با هم باشیم.

آمده بودی تا روح و جان مرا تسخیرکنی‌.

آمده بودی تا زندگی‌ زیباتر شود.

تو آمده بودی تا فردا را به من هدیه کنی‌.

آمده بودی تا دست مرا لمس کنی‌.

تو آمده بودی تا عشق را با من تجربه کنی‌.

تو که چون تندبادی آمدی و قلب مرا ربودی، اکنون مراعاشقتر از پیش ترکم کرده‌ای.

تو خود رفته ای‌ ولی‌ یاد و خاطر تو هنوز میهمان تنهایی‌های من است.

دل‌ و دینم و هردو، تو قمار چشمات باختم.

و ز آن پس تنها اسم وعشق تو هک شد بر سر در دلم تا همه بدانند که جز تو کسی‌ به کلبه دلم راه ندارد.

تو رفته‌ای اما روز‌های با تو بودن، لمس دستان تو و گرمی نگاه تو هرگز ازیادم نخواهد رفت.

هرگز از یادم نخواهد رفت....

 

نوشته شده در 27 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 10:37 توسط پژمان| |

عاقبت راهی به سوی عشق پیدا می کنم

ماهی ام را تشنه لب راهی دریا می کنم

 

سرنوشتم تلخ بود اما خدا آن را نوشت

این نمایشنامه را تا مرگ اجرا میکنم

 

شوق پروازی نمانده بال من را چیده اند

روزگاری آسمان را در قفس جا می کنم

 

عاشق گلهای باغ مردمم اما چه سود

مثل دیواری گلستان را تماشا میکنم

 

عاشقی را مادرم یادم نداد آن روزها

سالها ، با بی زبانی دلم تا میکنم

 

توبه گندم نکردم ، باز هم آدم شوم

از دوباره نقش آدم را من ایفا میکنم

نوشته شده در 17 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 4:28 توسط پژمان| |

رو دلم نوشتی از عشق ، من یه برگ پاره بودم

تویه کوچه های غربت ، عمری من آواره بودم
 
دست تنهامو گرفتی ، با تو من نفس کشیدم
طرح سرنوشتم اینه ، که به این نقطه رسیدم
 
بینمون فاصله انداخت ، سرنوشت بی وفامون
ما دو تا چقدر غریبیم ، انتظار سهم دلامون
 
هم نفس از تو میخونم ، تویه شب های جدایی
زندگی رنگ جنونه ، واسه من بی تو خدایی
 
دوس دارم با تو بمونم ، این جدایی نمیزاره
عزیزم نیستی ببینی ، عشق تو چه بی قراره
 
با همین چشمای خیسم ، مینویسم عاشقونه
تا ابد به خاطر هم ، عشقمون به جا میمونه
 

نوشته شده در 17 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 1:11 توسط پژمان| |

 

ساقیا    ! بده  جامی    ،   زان شراب      روحانی
تا       دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
         آ    نچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌    وفا    نگار من    ، می‌کند    به    کار من
خنده‌های  زیر لب    ، عشوه‌های      پنهانی
دین  و  دل به یک دیدن ، باختیم و خرسندیم
 در  قمار عشق  ای  دل ، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست    ، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد ! بر تو    باد  ارزانی
رسم و عادت رندیست   ، از رسوم بگذشتن
       آستین این ژنده   ، می‌کند گریبانی
زاهدی به        میخا نه   ، سرخ روز می‌دیدم
            گفتمش: مبارک    باد  بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
               می‌نهم    پریشانی    بر سر    پریشانی
خا    نه‌   دل ما را از کرم    ، عمارت کن!
پیش از   آنکه این خانه رو نهد بهویرانی
       ما      سیه گلیمان    را جز بلا    نمی‌  شاید
   بر دل   بهایی      نه هر  بلا    که بتوانی

نوشته شده در 14 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 6:32 توسط پژمان| |

یه وقتها سایه تردید میشینه روی دیوارا
نفسهام بیقرار میشه بهت فكر می كنم  اینجا
همه اش فكر و خیال تو می گیره خواب و از چشمام
نمی دونم كجا هستی دوباره سرد شده دستام
صدام كن تا بدونم من نشستی تو خیال من
نذار تردید ودلشوره بیاد هر شب سراغ من
تا میری غم میاد پیشم
 
تا شب با فكر تو درگیرم
می ترسم كه بری یك روز نباشی زود میمیرم
می خوام تا حس كنم عشق مثل آئینه رو در رو
همین احساس خوبی كه همیشه پیشمه با تو
دلم خو كرده با عشقت ، به زنجیر تو پابنده
مثل دیوونه ها حتی تو اوج گریه می خنده
نمی دونم چرا پیش تومهری بسته رو لبهام
نمی تونم بگم بی تو قده یك آسمون تنهام
بگیر تنهاییهام و از شب و آئینه و دیوار
كه با عشق تو بیدارم ، شب و تا لحظه ی دیدار

نوشته شده در 11 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 5:13 توسط پژمان| |

  بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو   

                                                برو ولی به خاطر دل شكسته ام بمون
  به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
                                                 شكسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا
  چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می كشم   
                                                   اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
  چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم          
                                     چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم
  تو را نفس كشیدم و به گریه با تو ساختم
                                              چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم
  تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
                                            سكوت کن سکوت کن سكوت حرف آخره

  ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام   

                                         گلی كه دوست داشتم به دست باد داده ام

 

نوشته شده در 10 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 8:59 توسط پژمان| |

غصه نخور مسافر اينجا ما هم غريبيم
 
از ديدن نور ماه يه عمر بی نصيبيم
 
فرقی نداره بی تو بهارمون با پاييز
 
نميبينی كه شعرام همه شدن غم انگيز
 
غصه نخور مسافر اونجا هوا كه بد نيست
 
اينجا ولی آسمون اشك ريختنم بلد نيست
 
غصه نخور مسافر فدای قلب تنگت
 
 فدای  برق نازِ اون چشمای قشنگت
 
غصه نخور مسافر تلخه هوای دوری
 
 من كه اينو ميدونم كه تو چقدر صبوری
 
غصه نخور مسافر بازم ميای به زودی
 
ما رو بگو چه كرديم از وقتی تو نبودی
 
غصه نخور مسافر غصه اثر نداره
 
 از دل تو ميدونم هيچكی خبر نداره
 
غصه نخور مسافر رفتيم تو ماه اسفند
 
 ارديبهشت كه ميشه تو برميگردی‌، لبخند
 
غصه نخور مسافر هميشه اينجوری نيست
 
 هميشه كه عزيزم راهت به اين دوری نيست
 
غصه نخور مسافر تولد دوباره
 
غصه نخور مسافر غصه نخور ستاره
 
غصه نخور مگه تو كنار دريا نيستی
 
من چشم برات ميمونم، ببين تو تنها نيستی
 
غصه نخور مسافر غصه كار گلها نيست
 
 سفر يه امتحانه ، به جون تو بلا نيست
 

 سازگلهای   دلم آهنگ توست                        یار بیرنگ غزل همرنگ توست

   رفتی اما جان چشمانت بگو                      حس نکردی یک نفر دل تنگ توست  
نوشته شده در 9 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 20:46 توسط پژمان| |

Design By : Mihantheme